بیایم و در مورد زندگی بنویسم..
مثلا" بنویسم من و تو علی رغم اینکه هم را دوست داریم و میخواهیم،
نمیتوانیم به هم برسیم و آنقدر گند خورده توی حالمان
و اینقدر دارند گند میزنن تووی حالمان
که
خودمان هم از به هم رسیدنمان حالمان به هم میخورد...
این همه تفاهم شازده
و تو آنسوی مرزهایی و من این سو...
.
.
چقدر نزدیک بود نگاه های تو به من و نگاه های من به زمین
چقدر نزدیک بود قدم هایمان در کفش کنار یکدیگر..
قدم میزدیم و فکر میکردم که بین این جماعت کسی بیشتر از تو به من و بیشتر از من به تو می آید..؟!
.
.
گفتی برویم نماز بخوانیم؟!
.
.
و من نگفتم روزی آرزو داشتم این را از دهانی بشنوم که که 6 دانگش برای خودم باشد...
.
.
اولین و آخرین نمازمان بود،
تو آن جلوها پشت پرده ی حایل و من این عقب، دلم میخواست به جای امام جماعت به تو اقتدا کنم..
عربی ات فصیح تر بود و دلت صاف تر...تقوایت حریم داشت و نه فقط برای بالای منبر
آخرین نمازمان بود شازده، آخرین نمازمان..
.
.
و مشاور از پشت عینک نگاهی به برگه هایش می اندازد و میگوید، خیرش در این بوده!
ترک...
ما را در سایت ترک دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 2waitor1 بازدید : 166 تاريخ : دوشنبه 16 اسفند 1395 ساعت: 15:13