از این دست قضایا ۴

ساخت وبلاگ

حوالی سال ۸۰ دوستی داشتم که در همسایگی ما نبش کوچه به سمت بزرگراه زندگی میکردند. یکی دو سال از من کوچکتر بود و دو برادر بزرگتر از خودش داشت. بخاطر دوستی پدرها ما هم روابط خوب و نزدیکی داشتیم.

در همان سالها پدر دوستم در ماموریت کاری فوت کرد.

مادر و سه فرزند مشمول ترحم همسایه ها و فامیل بودند و بعد از آن اتفاق زندگیشان تا حدی از مسیر طبیعی خارج شد. در کوچه ی ما تنها زنی که بیوه شده بود خانم آقای ف بود.

و همین روی تعامل آن خانواده با سایر همسایه ها اثری منفی داشت. علی الخصوص که خانم آقای ف به نسبت جوان بود.

یکی دو سال که از مرگ آقای ف گذشت، اینطور به گوش ما رسید که قرار است خانم آقای ف ازدواج کند. در عالم بچگی این اتفاق برای من عجیب بود. مخصوصا با داستان هایی که از ناپدری ها و نامادری های بدجنس در تلویزیون دیده بودم هر بار که دوستم را میدیدم به خیال خودم ابری از بیچارگی و غم چهره اش را پوشانده بود.

مراحل ازدواج خانم آقای ف در حال طی شدن بود. در بعدازظهر گرم یکی از روزهای تابستان صدای فریاد و جنجال آرامش خواب عصرگاهی ما را به هم زد. سرک کشیدیم که ببینیم چه خبر است؟!

انتهای کوچه به سمت بزرگراه دعوایی اساسی در جریان بود. خانواده ی آقای ف با قشون چند نفره در حال نزاع درب منزل خانم مرحوم ف بودند. بعد ها از صحبت بزرگترها اینطور دستگیرم شد که خاتواده مرحوم از ازدواج جدید عروس سابقشان ناراضی بودند و قشون کشی سنتی جهت زنده کردن یاد پسر متوفایشان و برای زهر چشم گرفتن از عروس سابق راه انداخته بودند.

خیلی قصد ندارم زوایای داستان را بررسی کنم. یک خاطره ی دور بیش از این امکان شرح و بسط ندارد. نقطه ی تمرکزم در مورد این خاطره مفهوم انتظار است و حد و حدود آن.

اینکه ما تا چه اندازه میتوانیم از دیگران انتظار داشته باشیم

و تا چه حدی حق نداریم انتظار داشته باشیم

و اثرات تنظیم نشدن و تعادل نداشتن این انتظارات در زندگی ما چگونه است؟

و یک نکته دیگر! ریشه ی انتظارات ما از دیگران به کجا برمیگردد؟

گرچه قطع تعلق کردن از غیر خدا صفت مطلوبی است اما برای همه ی افراد محقق نمیشود یا در ابتدای سیر زندگی قابل دسترس نیست و تخیل کمالگرایانه در مورد آن هم کمی وسواس گونه بنظر میرسد. یعنی چه؟ یعنی اینکه اگر فردی بدون کسب تجربه زندگی و از ترس فقدان یا از روی غرور بگوید من از هیچ کس هیچ انتظاری ندارم خیلی فرد سالمی نیست و نیاز به مشاوره دارد. در زندگی اجتماعی انسان ها با هم تعامل دارند. آن چیزی که این تعامل را گوارا میسازد پایبندی به آداب و قواعد است.

حالا ما تا چه حدی میتوانیم از دیگران انتظار داشته باشیم؟

من اگر سرزده مهمانی بروم میتوانم انتظار داشته باشم که میزبان مرا بپذیرد؟ اگر در زدم و میزبان گفت تشریف ببرید حق دارم ناراحت شوم یا حق دارم بعدا پشت سرش در هر نشست و برخاستی بد بگویم؟

در آن لحظه ی پس زده شدن توسط میزبان چه افکاری در سر من جریان پیدا میکند که من از او متنفر میشوم و چرا از رفتار خودم تنفر ندارم؟

شاه کلید پاسخ به این سوال عزیز بودن " من " است. من خودم را گرامی و محترم و کمی پادشاه میبینم و انتظار دارم همه به من محبت و تعظیم کنند. اگر منیت من تعدیل شده بود خطای خودم را هم میدیدم و از دست خودم بیشتر ناراحت بودم تا میزبانی که حق داشته مرا پس بزند.

حالا خانواده ی آقای ف چرا از عروس سابقشان انتظار داشتند تا ابد در سوگ پسرشان بنشیند؟

موشکافی اش با شما مخاطب محترم .

ترک...
ما را در سایت ترک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2waitor1 بازدید : 35 تاريخ : دوشنبه 23 بهمن 1402 ساعت: 1:59