یک روز گذشت. دیشب به این نتیجه رسیده بودم که خداحافظی را تاب می آورم.
صبح اما حفره ی عمیق درون سینه ام همچون درز پنجره ی خانه ی قدیمی پدربزرگ در کوران بادهای زمستانی سوت میکشید..
هیچ جوره با دستانم نمیتوانستم بپوشانمش..سیاهچاله ای شده بود با رنگ یخی که همه چیز را به درون میکشید..
ترس و رعشه غالب وجودم را گرفته بود...دوست جان که کنارم خوابیده بود ناخودآگاه دستش را روی شانه ام انداخت، آن دست را نمیخواستم..به سختی خودم را کنار کشیدم و سعی کردم چهره ات را بار دیگر در ذهن تداعی کنم.
بیا و برگرد! بگذار دلمان به گرمی هم شعله بگیراند، گرم شود، لبریز و سرشار...
بگذار که خیالم راحت شود و دیگر تو را، شما خطاب نکنم!
هر روز با خیال راحت پیام بدهم و آیت الکرسی به سوی دیدگانت فوت کنم...
عزیز دلم، دلم برایت نه تنگ میشود و نه ضعف میرود، بی تو دلی نیست! یک حفره ی تو خالی درون سینه دارم..
برگرد، گرچه میدانم حجم درد تو و وسعت زخم ات عمیق تر از مال من است،
برگرد، ... با هم درمانش میکنیم...
.
.
دیشب خواب دیدم! خوابی دیدم با تم نظامی، در رابطه با امنیت ملی و غیره حرف میزد، مهارت های کار با اسلحه و چه و چه! من هم جزء تیم تحت آموزش بودم، فرمانده که سوال کرد شاخص امنیتی "تو" چیست؟! بغض کردم!!! گریه کردم، فریاد زدم و در خود پیچیدم،
امنیت من رفته بود!
ترک...
ما را در سایت ترک دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 2waitor1 بازدید : 154 تاريخ : دوشنبه 16 اسفند 1395 ساعت: 15:13