دهم

ساخت وبلاگ


پنجشنبه ایی است و دلم گرفته. هوس میکنم جمکران بروم، یعنی جنس بغضم مرا به انجا میکشاند. مثل همان باری که بعد از دادن هارد بغض کردم و گوشه ای از مسجد پناه آوردم. نمیدانم از اینجا باید چطور رفت. آخر جاده ی کوه خضر به جمکران را بسته اند. با پرس و جو تا آخر بلوار کریمی میروم، از راننده میپرسم چطور از اینجا جمکران بروم، میگوید میرسانمتان با اینکه مسیرم نیست...توی خیابان اصلی به سمت جمکران که می افتیم یکدانه اشک پایین می آید، مضطرب میشوم که راننده نبیند..چشم به مسجد دوخته ام تا برسیم.

دلم میخواهد میان راه پیاده شوم و تا مسجد پیاده بروم. نمیتوانم، وقت و فرصتش نیست، شاید هم توانش، نمیدانم.

میرسم مسجد و ...

رو به قبله سلام میدهم و صدایم میگیرد و دلم تنگ میشود برای کسی که ندیدمش و نمیدانم میبینمش یا نه...برای کسی که دستم را گرفت و تا اینجا آورد، برای کسی که نذر کرده ام زندگی ام، خودم و بچه هایم برای او باشند...برای کسی که باید خودش توفیق بدهد که چنین شود...

سلام که دادم نگاهم می افتد به آبخوری...تا نزدیکی هایش میروم و دلم نمیکشد بدون تو جلوتر از آن بروم شازده...

میروم همان گوشه مسجد که آن روز بعد از تحویل دادن هارد پناه برده بودم. خیلی نمیخواهد  تمرکز کنم، توی جمکران اشک خود به خود سرازیر میشود...مفاتیح گوشی را باز میکنم و خیلی اتفاقی به دعایی برای گشایش میرسم که با عنایت حضرت قائم تعلیم داده شده است..

میخوانم و اشک میریزم...

میخواهم تا غروب بمانم که تلفن زنگ میزند. باید بروم و بنده خدایی را ببینم. تا درب مسجد میروم اما آنجا متوجه میشوم که مشکلی پیش آمده و نمی آید. متعجب میشوم. برگردم مسجد یا...؟

سوار اتوبوس های حرم میشوم. جبرا" یا اختیارا" میروم خرید عقد فاطمه..

.

تا فاطمه برسد، توی حرم دعا میکنم.

دعا میکنم و ذکر میگویم و ناامید میشوم. دعا میکنم و قرآن را باز میکنم...دعا میکنم و ... حس بی پناهی نابودم میکند، دلم میخواهد یکنفر محکم بغلم کند و بگوید نترس! همه چیز درست میشود...دوباره قرآن باز میکنم، آیه های عذاب می آید، حالت میان خنده و گریه..

ده بار دیگر هم شاید قرآن باز میکنم...زیر لب میگویم که خدایا غرض و مرض ندارم، دلم ناآرام است..جوابی نمیگیرم.

ناامید بلند میشوم و از حرم میروم.

چند بار دیگر هم برمیگردم، برای نماز و باز هم دعا میکنم. هوای حرم باد و بارانی است، دل عطشناکم را قدری آرام میکند. بعد از نماز باز هم با فاطمه میرویم..هر مغازه را ده بار رفته ایم و هنوز کفش انتخاب نکرده...میخندم و سر به سرش میگذارم اما خدا میداند توی دلم چی هست..

.

ساعت حدود 9 -10 هست که از هم جدا میشویم. باز به حرم میروم. از سمت پاساژ الغدیر. از همان دور گنبد را میبینم و حالم جور دیگری میشود، شروع میکنم به نام مبارک بانو خدیجه سوگند میدهم و شعر بر زبانم جاری میشود و تکه پاره مصرع هایی در هم آمیخته،

تکیه میزنم به صولت حیدری عباس بن علی و غیرت علی اکبر علیه السلام که هر جا کم آوردم دست به دامانشان شدم و کم نگذاشتند..نمی افتم، راه میروم...گرچه انگار روی آب یا ابر...

به درب حرم میرسم، سنگینم، سینه ام سنگین است..بارش را نمیتوانم به دوش بکشم. همان ابتدا قدری مینشینم...

بعد میروم توی رواقی گوشه ی حرم مینشینم. شبیه محتضری متحرک، دست زیر روسری میبرم و موهایم را باز میکنم...

یک دسته را میگیرم و قسم میدهم...و قسم میدهم و میترسم و لرز برم میدارد....به آسمان حرم دسته موهای باز شده را نشان میدهم و ...گفتن ندارد...این درجات اضطرار فرساینده گفتن ندارد..

.

اینبار قرآن را میگشایم ..چشمانم

ذَٰلِکَ بِأَنَّ اللَّهَ هُوَ الْحَقُّ وَأَنَّهُ یُحْیِی الْمَوْتَىٰ وَأَنَّهُ عَلَىٰ کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ


چشمانم گرد میشود و بال در می آورم. بلند میشوم که از حرم بروم..میبینم که تو هم از یکی از رواق ها خارج میشوی، دقیقا" متقاطع در مسیر من، اگر کمی دیر سرم را بالا کرده بودم و از سرعت قدم هایم نمیکاستم بعید نبود که... سرت پایین است، اصلا" نمیدانم خودت هستی یا من توهم زده ام...عین فیلم ها میخواهم چشمانم را  مالش بدهم. از جلویت رد میشوم و همچنان سرت پایین است، از حرم بیرون نمیروم. آرام آن سمت می ایستم تا مطمئن شوم اشتباه ندیده ام...آهسته میروی به سمت آبخوری...

امان از این آبخوری ها...

و بعد از آن وارد حرم میشوی...دلم نمی آید بروم، داخل میشوم تا یکبار دیگر هم ضریح را لمس کنم و ببوسم. شاید تو هم همان لحظه در حال زیارتی..



ادامه مطلب
ترک...
ما را در سایت ترک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2waitor1 بازدید : 172 تاريخ : شنبه 28 اسفند 1395 ساعت: 22:57