غم قرین دل مشتاقان است

ساخت وبلاگ


امروز باز هم حرم رفتم. خوشا به حال من که این همه حرم نصیبم شده..خدایا شکرت

انگار زیر رگبار لطف خدا هستم...

با مامان و فاطمه جلو رفتیم. مامان با تعجب میگفت چقدر خلوت است و من خندیدم و گفتم شب نیامدی ببینی! حیاط آفتاب بود و باد، هوا تمیزه تمیز! داشتند گنبد را میشستند، خانه تکانی عید بود انگار. مثل قدیم ها در خانه آقا جان که دور درخت ها و توی باغچه میدویدیم و روی قالی های کف خورده لیز میخوردیم.

داشتم مامان را کمک میکردم که دستش به ضریح برسد، خیلی دوست دارد آخر، حواسم بود که کسی را هم اذیت نکنم، دستم به پنجره ی مشبک گره خورد و دست دیگرم روی شانه ی مادر که اختیار از کفم رفت و سخت گریستم، اصلا" دست خودم نبود..

سرم را به شانه ی خودم تکیه دادم، به شانه ی خودم شازده و سعی کردم صدایم را خفه کنم. مامان خیلی ناراحت میشود آخر، گریه ام را که میبیند.

نمیدانم دیگر به چی و کی قسم بدهم....نمیدانم چه دعایی بکنم...نمیدانم!

دلم میخواهد بروم. بروم یک جای دور و سخت کار بکنم. جایی که آفتابش سوزان باشد. بروم جهادی و آنقدر کار بکنم که شب ها از خستگی و ضعف بیهوش بشوم، شاید بتوانم آرام بخوابم...

جایی که کسی نباشد که بپرسد چرا این همه حرم میروی؟

خسته نشدی؟

قم چه میکنی؟

خانه و زندگی نداری؟

.

آدم ها قواعد عجیب و مزخرفی برای زندگی وضع کرده اند. حوصله تحمل این قاعده های مسخره را ندارم. خلاف قاعده شان هم عمل کنی رسما" دهنت را سرویس میکنند. گم شدن بهترین راه ممکن است. وقتی دخترخاله جانت نفهمد که از دیدگاه تو ارزش خواندن چند کتاب با علاقه، مهمتر از گرفتن یک مدرک پیزوری است . وقتی که درک نکنند دوست داشتن نعمت است و معامله در زندگی نفع طلبی برنمیدارد....باید اثاثت را کول کنی و بروی ناکجاآباد....حتی تو هم دربند این قوانینی شازده...یا من تصور میکنم که هستی...

.

این طوفان از کجا آمد؟ اصلا" کی این همه قوت گرفت که من نفهمیدم؟؟؟ و خانه خرابم کرد.

چند روز دیگر عقد فاطمه است و من اصلا" دوست ندارم باشم. دلم میخواهد دور شوم از سادگی و راحتی مراسمشان. چند هفته  پیش آمدند خواستگاری و الان هم عقد. و چقدر همدیگر را دوست دارند هنوز یکماه نشده..و من با خودم میگویم مگر ممکن است اینقدر ساده و سریع مگر داریم..

.

بغض و گریه هایم از سر لوس بازی و بهانه گیری نیست. مبهوتم، متعجبم، نمیدانم کجای عالم گیر کرده ام و جایم کجاست..از آینده هیچ نمیدانم. گذشته را هم گذاشته ام...الانم هم خالی است خلاء...دوست دارم بدانم خدا چکارم داشته که اینگونه دست در حنا مانده ام.

حنا شازده...همان حنایی که برای ما در عالم رنگی ندارد. و چقدر خوبست که در زمره ی راندگان دنیا باشی اما بسیار سخت و نمیدانم که این سختی و امتحان به کجا خواهد رسید...

.

خلاصه کرده ام خود را در این نوشته ها، در عالم دیگر میگویم، میخندم، راست قامت میروم و می آیم...با سیلی روی خود سرخ نگه داشتن مرام ماست...



فال گرفتم و چنین آمد:

روشن از پرتو رویت نظری نیست که نیست

منت خاک درت بر بصری نیست که نیست

ناظر روی تو صاحب نظرانند آری

سر گیسوی تو در هیچ سری نیست که نیست

اشک غماز من ار سرخ برآمد چه عجب

خجل از کرده خود پرده دری نیست که نیست

تا به دامن ننشیند ز نسیمش گردی

سیل خیز از نظرم رهگذری نیست که نیست

تا دم از شام سر زلف تو هر جا نزنند

با صبا گفت و شنیدم سحری نیست که نیست

من از این طالع شوریده برنجم ور نی

بهره مند از سر کویت دگری نیست که نیست

از حیای لب شیرین تو ای چشمه نوش

غرق آب و عرق اکنون شکری نیست که نیست

مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز

ور نه در مجلس رندان خبری نیست که نیست

شیر در بادیه عشق تو روباه شود

آه از این راه که در وی خطری نیست که نیست

آب چشمم که بر او منت خاک در توست

زیر صد منت او خاک دری نیست که نیست

از وجودم قدری نام و نشان هست که هست

ور نه از ضعف در آن جا اثری نیست که نیست

غیر از این نکته که حافظ ز تو ناخشنود است

در سراپای وجودت هنری نیست که نیست



ترک...
ما را در سایت ترک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2waitor1 بازدید : 207 تاريخ : چهارشنبه 25 اسفند 1395 ساعت: 6:02