یک داستان بی نام!

ساخت وبلاگ


اسمش را چه بگذارم؟

لیلی و مجنون؟

رومئو و ژولیت؟!

یک عاشقانه آرام؟!


نه شازده!

قصه ی ما اسم ندارد، یک داستان بی نام است...

میگذریم و به انبوه اوراق تاریخ سپرده میشویم..

وقتی که حتی نمیتوانیم برای هم از عشقمان بگوییم..


ما روایت یک بغض در گلو مانده ایم!

ما توی خودمان متلاشی شده ایم..

حالا دیگر نماز شب هایمان را سر وقت میخوانیم..

خواب نداریم که...

حالا دیگر روی حرف پدر و مادرمان حرف نمیزنیم!

سراپا گوش میشویم و مطیع، همان فرزند صالحی میشویم که گلی است از گل های بهشت...

.

.

راستش دروغ چرا، حسابی حسودیم شد وقتی گفتی که میخواهی به نجف بروی،

یاد ان روزی افتادم که میخواستم خودم را توی کوچه پس کوچه های نجف گم کنم...

کاش میکردم،

شاید روزی در گوشه ایی میدیدمت...


ترک...
ما را در سایت ترک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2waitor1 بازدید : 134 تاريخ : دوشنبه 16 اسفند 1395 ساعت: 15:13