هفتم

ساخت وبلاگ


ششم را جا انداختم. خواستم بنویسم اما دل و دماغ نداشتم. نمیدانستم چه بنویسم. دیشب یک دایره ابهام بود برایم..

چرا همه چیز باید اینقدر پیچیده باشد و میان این پیچیدگی تو و من باشیم؟

یا بهتر بگویم، دو سر این پیچیدگی...

به چه چیزها که فکر نمیکنم...

 توی حیاط حرم هر بابایی که نوزادش را بغل کرده بود به چشمم می آمد، یاد تو می افتادم و فاطمه ی کوچک..

دلم ضعف میرفت..

یادم به فاطمه ی خودم می افتاد و بدجوری حق میدادم که هرکاری برایش بکنی

ترک...
ما را در سایت ترک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2waitor1 بازدید : 140 تاريخ : چهارشنبه 25 اسفند 1395 ساعت: 6:02