برچسب : نویسنده : 2waitor1 بازدید : 171 تاريخ : شنبه 28 اسفند 1395 ساعت: 22:57
برچسب : نویسنده : 2waitor1 بازدید : 175 تاريخ : جمعه 27 اسفند 1395 ساعت: 8:46
و اگر یکنفر بیاید و بپرسد که سخت ترین تصورت از آینده چیست
خاطره آن روز را برایش بازگو میکنم که در اتوبوس به خانه های آفتابگیر آجرنما نگاه میکردم. یک آن فکرم رفت به سمت تو ..
اینکه از چنین خانه ایی بیرون بیایی و ته دلت غصه باشد و ناراحتی و افسوس..
چنان قلبم فشرده شد که همانجا دعا کردم هر چه میخواهد بشود، اما تو راضی و خوشنود باشی، دلت گرم باشد و قرص..
برچسب : نویسنده : 2waitor1 بازدید : 191 تاريخ : جمعه 27 اسفند 1395 ساعت: 8:46
ما که رندان هیچ پردازیم
عقل خود را به هیچ می بازیم
هرکه فهمید ما نظربازیم
منطقی تر به ما خیانت کرد
بی کسی درد نیست، مرتبه است
هر دو را ناگزیر بخشیدم
پشت من دشمنی که صفحه گذاشت
دوستی که مرا ((قضاوت)) کرد
از چه بنویسم؟ از تو یا مردم؟
قصه اینجاست هر دو درد منند
جرم حلاج هم همین ها بود
عشق را قاطی سیاست کرذ..
برچسب : نویسنده : 2waitor1 بازدید : 193 تاريخ : جمعه 27 اسفند 1395 ساعت: 8:46
بیا کبوتر..بنشین، مژده ی وصل یارم را بیاور
از درون حقه ی حق، شرح اسرارم را بیاور
تا نریزد گرد پیری بر دل شیدای مجنون
یک غزل از آیه ی پروردگارم را بیاور...
...
امروز توی حیاط حرم کبوتری سفید ناگاه پر زد، بالای یکی از غرفه ها چشم در چشمم نشست..
این چند مصرع حاصل تلاطم نگاه کبوتر...
برچسب : نویسنده : 2waitor1 بازدید : 187 تاريخ : جمعه 27 اسفند 1395 ساعت: 8:46
برچسب : نویسنده : 2waitor1 بازدید : 163 تاريخ : جمعه 27 اسفند 1395 ساعت: 8:46
برچسب : نویسنده : 2waitor1 بازدید : 159 تاريخ : جمعه 27 اسفند 1395 ساعت: 8:46
برچسب : نویسنده : 2waitor1 بازدید : 199 تاريخ : جمعه 27 اسفند 1395 ساعت: 8:46
کامنت که نمیگذاری،
پیام هم که نمیدهی..
جواب هایت هم که تلگرافی هست..
داری تلاش میکنی که فراموش کنیم؟! یا من فراموش کنم؟؟؟
یا حالا که همه ی برگ ها را روو کرده ام دیگر بازی برایت رنگی ندارد..
.
.
بعضی وقت ها فکر میکنم خودم را در یک جایگاه عاریه جا کرده ام و به زور قصد اجرای نقشی را دارم که در قالب من ندوخته اند شازده...
انگار از ان اول همه چیز درست بود و این میان فقط من اشتباهی بودم..
برچسب : نویسنده : 2waitor1 بازدید : 136 تاريخ : جمعه 27 اسفند 1395 ساعت: 8:46
صله یعنی وقتی که یک روز در حرم دعا میکنی و آخرش این آیه می آید:
برچسب : نویسنده : 2waitor1 بازدید : 151 تاريخ : جمعه 27 اسفند 1395 ساعت: 8:46
نمیدانم چرا این روزها اینقدر دلم کربلا میخواهد..
اهل کربلا را..
خیلی دور از ذهن است که چون منی چنین بخواهد، میدانم! اما دل است دیگر...
عمری سرگشته بوده و تازه قرارش را فهمیده..
اما دوری از این قرار ..
هی عجب!
هی عجب از بازی روزگار...
دلم هوای حرم کرده است میدانی
دلم هوای دو رکعت نماز بالا سر.
برچسب : نویسنده : 2waitor1 بازدید : 154 تاريخ : جمعه 27 اسفند 1395 ساعت: 8:46
میگویم چنین است و چنان است.
با پوزخند نگاهی به ساعتش می اندازد و میگوید:
تاکنون هیچ کس از فراق نمرده که تو دومیش باشی...
برچسب : نویسنده : 2waitor1 بازدید : 154 تاريخ : چهارشنبه 25 اسفند 1395 ساعت: 6:02
برچسب : نویسنده : 2waitor1 بازدید : 172 تاريخ : چهارشنبه 25 اسفند 1395 ساعت: 6:02
برچسب : نویسنده : 2waitor1 بازدید : 135 تاريخ : چهارشنبه 25 اسفند 1395 ساعت: 6:02
توی حرم روبه روی گنبد نشسته بودم. دلم روضه ی عباس علیه السلام خواست..
خیلی زیاد...
هی داشتم توی دلم میگفتم روضه ی عباس...روضه ی عباس
یکباره صدای هیات به گوشم آمد
دویدم سمت درب خروجی،
روضه ی عباس میخواندند...
برچسب : نویسنده : 2waitor1 بازدید : 149 تاريخ : چهارشنبه 25 اسفند 1395 ساعت: 6:02
ششم را جا انداختم. خواستم بنویسم اما دل و دماغ نداشتم. نمیدانستم چه بنویسم. دیشب یک دایره ابهام بود برایم..
چرا همه چیز باید اینقدر پیچیده باشد و میان این پیچیدگی تو و من باشیم؟
یا بهتر بگویم، دو سر این پیچیدگی...
به چه چیزها که فکر نمیکنم...
توی حیاط حرم هر بابایی که نوزادش را بغل کرده بود به چشمم می آمد، یاد تو می افتادم و فاطمه ی کوچک..
دلم ضعف میرفت..
یادم به فاطمه ی خودم می افتاد و بدجوری حق میدادم که هرکاری برایش بکنی
برچسب : نویسنده : 2waitor1 بازدید : 139 تاريخ : چهارشنبه 25 اسفند 1395 ساعت: 6:02
فرق دارد اینکه محبتی در طول محبت خدا باشد یا در عرض با آن.
برچسب : نویسنده : 2waitor1 بازدید : 148 تاريخ : چهارشنبه 25 اسفند 1395 ساعت: 6:02
"من او " را خوانده ای؟
حتما" بخوان!..عالیست..
تازه داستانش از آنجا شروع میشود که هم چیز به هم گره خورد...
.
.
برچسب : نویسنده : 2waitor1 بازدید : 166 تاريخ : چهارشنبه 25 اسفند 1395 ساعت: 6:02
کی فکر میکرد منی که در مشاوره هایم وقتی به مسئله ی عشق میرسیدم میگفتم خب این که چیزی نیست..چرا فکرت را درگیر میکنی،
صبح ها اینگونه بلند شوم..
انگار برای مسابقه دو صدمتر آماده میشوم..
پر طپش، پر استرس..
برچسب : نویسنده : 2waitor1 بازدید : 150 تاريخ : چهارشنبه 25 اسفند 1395 ساعت: 6:02
برچسب : نویسنده : 2waitor1 بازدید : 206 تاريخ : چهارشنبه 25 اسفند 1395 ساعت: 6:02